دوشنبه ۹ اسفند ۰۰
اگر هزاااار نفر جلوی چشمت بمیرن باز هم حقیقت مرگ رو لمس نکردی.
زمانی گوشت و پوستت با این مفهوم برخورد میکنه که حضرت مرگ عزیزِ جونت رو جلوی چشمت با خودش ببره...
نه هر کسی !!! کسی که از وقتی چشم باز کردی توی دنیا کنارت بوده، نفس به نفست زندگی کرده، توی غم هات گریه کرده توی شادیهات خندیده؛ پا به پات توی تمام مراحل اومده ؛ باهات استرس گرفته و هیجان زده شده، ناامید شده بعدش امیدوار شده. برنده شده و باخته؛ توی شکستهات حمایتت کرده و توی پیروزی هات بهت افتخار کرده. لحظه به لحظه گوشت و استخوانت در کنارش رشد کرده و بهش گره خوردی. کسی که هیچ تصوری از نبودنش نداری! چون وجودش مثل اکسیژن برای روحت ضروریه و بودنش توی تک تک لحظات بدیهیه. کسی که وقتی بغلش میکردی و سرتو روی سینهش میگذاشتی توی اعماق روحت حس میکردی که محاله زندگی بدون حضور اون وجود داشته باشه.
در این صورت... لحظه ای که چشمهاش از حیات تهی شد و صدای نفسهاش قطع شد. لحظه ای که دستهاش زیر دستهات شروع به سرد شدن کرد. در اون لحظه با تمام سلولهای وجودت با مرگ ملاقات میکنی و درکش میکنی. و تا به این سن برای من هیچ چیز به سختی درک این تجربه برای اولین بار نبود، اگرچه قبلا مرگ خویشاوندان دیگهای رو دیده بودم.
لحظهای که با هستی خودم درک کردم یعنی چی که شاعر میگه:
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ...... برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 78