نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ...

متن مرتبط با «جانم» در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... نوشته شده است

دیدم که جانم می‌رود …

  • serek يكشنبه ۴ تیر ۰۲ ساعت ملاقات صورتمو چسبونده بودم به شیشه و اشک‌هام مثل بارون روی شیشه آی سی یو می‌ریخت.  به رنج و دردش نگاه می‌کردم و به خدا التماس می‌کردم. بخار و اشک شیشه رو کدر کرده بود. از آی سی یو بیرون اومدم به سیمین زنگ زدم: الو... اون کار لعنتی رو بذار زمین؛ امروز هرجور شده بیا بابا رو ببین احساس می‌کنم چشم به راهه توئه... نگهبان گفت لطف کرده اجازه داده برم بالا چون امروز روز ملاقات نیست. از بیمارستان زدم بیرون. حالم دگرگون بود. نگاهش از جلوی چشمم نمی‌رفت. یک ساعت بعد سیمین زنگ زد: کجایی؟  : اومدم سمت خونه. تو کجایی؟  : مگه نگفتی بیام بیمارستان... اومدم بابا رو دیدم... سارا... : دیدی؟ بابا خیلی درد داره... : بمیرم براش :برو کافه همیشگی بشین تا بیام پیشت... با این حال خونه نرو مامان گناه داره. رسیدم توی کافه متصدی بار با مهربونی مثل همیشه سرتکون داد. با گیجی جوابشو دادم. یه دمنوش سفارش دادم. بیرون هوا ابری بود. دستمو دور گرمای لیوان حلقه کردم. سیمین رسید. می‌خواست سفارش بده که تلفن من زنگ خورد. شماره مامان بود. دلم چنگ چنگ شد. گوشی رو برداشتم. گریه ممتد مامان ...: کجاااایییی؟ بیا خونه یتیم شدید.  دستم از دور لیوان سر خورد. از روی صندلی بلند شدم. افتادم. دست سیمین بازومو گرفت.... از اون به بعد؟ درست یادم نیست. تصاویر مبهمی از گریه و ضجه رفت و آمد آدما، شبی که صبح نمیشد، آفتاب صبح فردا بیرون سردخونه و صورت رنگ پریده و لبای کبود بابا و بوی بهشت زهرا و غبار خاک قبر و گریه و جیغ و حالت تهوع و گیجی و گیجی و گیجی... بعد از چند روز کمی به خودم اومدم و حالا تنها چیزی که توی قلبم هست درد یتیمی و تنهاییه...  همه ی, ...ادامه مطلب

  • آه پاره‌ی جانم بود…

  • serek دوشنبه ۹ اسفند ۰۰ اگر هزاااار نفر جلوی چشمت بمیرن باز هم حقیقت مرگ رو لمس نکردی. زمانی گوشت و پوستت با این مفهوم برخورد می‌کنه که حضرت مرگ عزیزِ جونت رو جلوی چشمت با خودش ببره... نه هر کسی !!! کسی که از وقتی چشم باز کردی توی دنیا کنارت بوده، نفس به نفست زندگی کرده، توی غم هات گریه کرده توی شادی‌هات خندیده؛ پا به پات توی تمام مراحل اومده ؛ باهات استرس گرفته و هیجان زده شده، ناامید شده بعدش امیدوار شده. برنده شده و باخته؛ توی شکست‌هات حمایتت کرده و توی پیروزی هات بهت افتخار کرده.  لحظه به لحظه گوشت و استخوانت در کنارش رشد کرده و بهش گره خوردی. کسی که هیچ تصوری از نبودنش نداری! چون وجودش مثل اکسیژن برای روحت ضروریه و بودنش توی تک تک لحظات بدیهیه. کسی که وقتی بغلش می‌کردی و سرتو روی سینه‌ش می‌گذاشتی توی اعماق روحت حس می‌کردی که محاله زندگی بدون حضور اون وجود داشته باشه.  در این صورت... لحظه ای که چشمهاش از حیات تهی شد و صدای نفس‌هاش قطع شد. لحظه ای که دستهاش زیر دست‌هات شروع به سرد شدن کرد. در اون لحظه با تمام سلول‌های وجودت با مرگ ملاقات می‌کنی و درکش می‌کنی. و تا به این سن برای من هیچ چیز به سختی درک این تجربه برای اولین بار نبود، اگرچه قبلا مرگ خویشاوندان دیگهای رو دیده بودم.  لحظه‌ای که با هستی خودم درک کردم یعنی چی که شاعر می‌گه:  من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود..., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها