خط پایان

ساخت وبلاگ

شده وسط یه کابوس اسیر بشی؟

هی از خواب بپری ببینی دوباره اول همون کابوسه؟

هی بدوی هی بدوی ولی کوچه‌ی تنگ و تاریکی که توش گیر افتادی ته نداشته باشه؟

شده توی یه دور باطل مثل گرداب هی بچرخی هی بچرخی هی بچرخی بعد یه جا ناگهان بایستی و با وحشت فراوان حس کنی توی یه هزارتوی بی پایان و و بی خروج گرفتار شدی؟

شده حس کنی دست و پاهات بسته‌ست و هی دست و پا بزنی تا رها بشی بعد یهو ببینی توی باتلاق دست و پا زدی و پایین و پایین‌تر رفتی؟ 

شده از استرس حالت تهوع شدید بگیری و دلت بخواد این زندگی تموم بشه تا این دردها تموم بشن؟

اگر اینا رو تجربه کردی پس لابد معجزه‌ی بعدش رو هم تجربه کردی؟

همون‌جایی که حس کردی دیگه هیییچ راه نجاتی نیست.همون‌جایی که دیگه دست از تلاش برداشتی و منتظر مرگ شدی.همون جایی که حس کردی حتی خدا هم صداتو نمی‌شنوه و امید بی فایده‌ست.همون جایی که چشماتو بستی و همه چیز رو رها کردی.

دقیقا در همون نقطه یکدفعه از کابوس رها می‌شی. چشماتو باز می‌کنی و می‌بینی که بیداری و خبری از اون ترس‌ها نیست. یکدفعه اون هزارتو شکافته می‌شه و روشنایی روز از آخر کوچه‌ روی صورتت می‌افته، یا یه دست به سمتت دراز می‌شه و از عمق باتلاق مشکلات تو رو بیرون می‌‌کشه. با یه اتفاق، یه خبر، یا حتی بی‌خبر... تموم می‌شه شب و صبح می‌رسه. به خودت میای و می‌بینی امتحان تموم شده و ممتحن که تمام مدت با سکوتش تو رو حیران و عصبانی می‌کرد با لبخند جواب تمام سوالات رو نوشته و آروم گذاشته توی بغلت...

آروم می‌گیری...مثل پرستوهایی که بعد از کوچ توی لونه‌ی جدید آروم می‌گیرن، انقدر آروم که خودتم باورت نمی‌شه. دلت پر می‌شه از حس‌و حال خوب انقدر که کوچیک می‌شه برات همه‌ی بدی‌های دنیا. خستگیات در می‌ره انگار نه انگار... 

یه جوری همه چیز خوب می‌شه که می‌ترسی...می‌ترسی نکنه رویا باشه...نکنه آرامش قبل از طوفان باشه...نکنه قراره سختیای بعدی زودی از راه برسن و مزه‌ی این حال خوش رو زیر زبونت تلخ کنن؟! انگار شرطی شده این دل با سختیا...

نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 103 تاريخ : چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت: 6:38