خواستگاران ۲

ساخت وبلاگ

یه مدل از خواستگار هم وجود داره که با شعار هم فال هم تماشا پاشنه‌ی کفش‌شونو ور‌میکشن و طی تماس با سه چهارتا حاج‌خانوم جلسه‌ای و گشتن دفاتر عریض و طویل نامبردگان که از رنگ پوست و سایز کمر دختر خانوم تا مبلغ حساب بانکی باباشو توش نوشته شده، سی چهل تا شماره تماس برمی‌دارن و دوره ‌می افتن توی خونه‌های دختر دار؛ هم میوه و شربت و شیرینی میل می‌کنن هم گپ و گفت می‌زنن و ته و توی زندگی خصوصی مردم رو درمیارن و فضولی می‌کنم هم النگوهای پت و پهن‌شونو توی چشم مادر دختر فرو می‌کنن و تمام عقده‌های قدیمی شونو با زدن حرفای بی ادبانه به دختر و خانواده‌ش جبران می‌کنن. همه‌ی این تفریحاتم مفت و مجانیه و حتی یه جعبه شکلات بیست هزار تومنی براشون آب نمی‌خوره. ‍♀️ منم به عنوان یه دختر با اینکه خیلییییی توی شناخت معرف و راه ندادن هر کسی دقت کردم ولی هر از چندگاهی توی تله‌ی این‌جور آدما گیر کردم. 

در همین راستا توجه شما رو به چندتا از تجربیات شخصی خودم در این زمینه جلب می‌کنم:

۱. قرار بود ساعت شش عصر تشریف‌فرما بشن. ساعت هفت و نیم شد خواهری دیگه از توی اتاق زندانی شدن کلافه شده بود رفت پشت پنجره و یهویی گفت واااای خدا اینا رو ببین دو نفر آدم با دو تا ماشین جدا اومدن

مادره با ماشین خودش اومده بود پسره با ماشین خودش!!! خلاصه با این پیش فرض اومدن که بابای من توی جوونی کارخونه رنگ داشته پس الان ما میلیاردیم و دویست سیصد متر فقط حیاط خونه‌مونه بنده خداها به کاهدون زده بودن چون وقتی مامانم دید انقدر تازه به دوران رسیده هستن از فن آخر استاد استفاده کرد و سیر کاااامل تصادف پدری و خرج شدن تمااام هست و نیست‌مون برای درمان و زنده‌ نگه داشتن‌ش رو تعریف کرد گوشه‌ی لباشون تا زیر زانو آویزون شد و مادر آقا پسر که تا اون لحظه داشت سعی می کرد گوشه‌ی فرش ما رو کنار بزنه تا بفهمه دست‌بافه یا نه، از تلاش دست کشید.

بعدم زل زد توی تخم چشم من و به پسرش پیامک زد بلند شو بریم. پسره هم به محض خوندن پیامک با یه لبخند جکوند بلند شد رفت. بعدم به معرف گفتن دخترشون زیادی سبزه بود. این در حالی بود که پسر خودش دقیقا به رنگ نصف شب بود. 

۲. طبق عرف پلید نانوشته‌ی مادران بسیار خواستگاری رونده، مادر و دخترهاش سه تایی دراز و کوتاه اومدن نشستن رو به روی ما و یک ساعت و بیست دقیقه وراجی کردن و وسط این وراجی‌ها مادر آقا پسر به دختر کوچیکه‌ش اشاره کرد و گفت اینو برای این آوردم که تجربه کسب کنه یاد بگیره یه هوایی هم بخوره تو خونه خسته نشه!!! در اون لحظه می‌تونستم قیافه‌ی خواهری کوچیکه‌ی خودمو تصور کنم در حالی که توی تاریکی توی اتاقش گوشه‌ی تخت کز کرده بود و بی صدا نفس می‌کشید! خلاصه وقتی حضرات اولیا مخدره دومین طرف میوه‌ای که مادری پر کرده بود خالی کردن و پوست خیارها رو از توی بشقاب کنار زدن که هیچ تیکه میوه‌ای رو جا ننداخته باشن مادر گل پسر رو کرد به مادری و گفت خب آقا پسر ما پایینه یه نوک پا بیاد دختر رو ببینه؟ 

فقط تصور کنید ما چه آدمای خل و ساده‌ای هستیم که پرت‌شون نکردیم بیرون و اجازه دادیم پسره بیاد بالا. آقا پسر هم اومد بالا و ما رو در پنج دقیقه رویت کرد و تشریف‌شونو بردن. جالب ترین نکته‌ی ماجرا اینه که سه روز بعدش مادر پسر زنگ زده می‌گه پسر من دختر ترکه‌ای دوست داره دختر شمارو پسند نکرده. پسره دیگه چی کار می‌شه کرد. الان سه روزه دارم سعی می‌کنم راضیش کنم نمی‌شه!!!!!! ایشالا دختر شمام خوشبخت بشه... .

می‌دونی در این جور مواقع بیشتر از مادری خودم حرصم می‌گیره که ساکت و مظلوم می ایسته نگاه‌شون می‌کنه و نمی‌شوره پهن‌شون کنه روی دیوار. وقتی هم که اعتراض می‌کنم می‌گه مامان جان هر کسی شخصیت خودشو داره!!!

۳.مورد داشتیم که اصراااار داشت هر سه تا خواهر توی جلسه‌ی خواستگاری حضور داشته باشیم. ما هم طبق معمول خننننگ‌ نفهمیدیم منظورشون چیه فکر کردیم چون شنیدن خواهر کوچیکه‌م یکم جیگوله می‌خوان ببینن چه مدلیه!

خب روز دیدار مادر و مادربزرگ و خاله و خواهر داماد نزول اجلال فرموده و بر صندلی‌های منزل ما جلوس فرمودند. یک عالمه دست‌های از مچ تا بازو النگو شده شونو توی حلق ما فرو کردن و صغری و کبری چیدن. بعدش خدارو شکر نگفتن که پسرمون بیاد جنس‌تونو ببینه. ولی حدس بزنید چی شد!؟ رفتن به معرف زنگ زدن گفتن ما خواهر کوچیکه رو پسندیدیم مشکلی با جیگول بودنشم نداریم چون خوشگله. از اولم با اینکه سن بزرگه به پسر ما بیشتر می‌خورد شک داشتیم. شنیده بودیم کوچیکه خوشگل‌تره گفتیم توی جلسه باشه که هرکدوم خوشگل‌تر بود همونو انتخاب کنیم. خب  خوب شد که معلوم شد خواهری خوشگل‌تر بوده 

۳. مادر آقا پسر توی جلسه خواستگاری گفت پسر من توی فامیل کلی خواستگار داره. یعنی اگر تو پسر منو رد کنی واقعا باید گفت خاک به گورت کنن. بعدم به مادری من گفت من دیشب تا صبح مهمون داشتم خیلی خسته‌م اشکالی نداره پامو دراز کنم؟ و سپس لنگ خود را باز کرده و روی میز عسلی کنار مبل گذاشت. بعد از دقایقی هم بالشت مطالبه کرد و همونجا روی مبل دراز کشید و خستگی درکرد.

۴. در یک مورد بسیاااار نادر در حالی که مادری کلی تاکید کرده بود دختر به راه دور نمی‌دهیم حتی شما دوست عزیز. به خاطر ضمانت معرف از پسر راضی شدیم یه بار بیان آشنا بشیم. بعد وقتی مادر و مادربزرگ و خاله ها و زن برادر و دختر عمه‌ی داماد تشریف آوردن برای بازدید عروس، با چشمای از خشم ورقلمبیده به من نگاه کردن و گفتن ما خیلی اهل معاشرت و برو بیا هستیم رسممونم اینه که همش تو خونه‌ی پسرمون پلاسیم یا پسرمون با عروسش باید خونه ی ما پلاس باشه!!! شما که از این دخترا نیستی که پسرمونو ازمون بگیری نه؟!؟! در این لحظه دیگه خواهری بزرگه آستانه‌ی صبرش لبریز شد و برای اولین بار در تاریخ خاندان از فن تیکه انداختن استفاده کرد و گفت: پس به سلامتی سبک زندگی قبیله‌ای دارید درسته؟

آخه بنده خدا یه جوری گارد گرفته بود که انگار من با پسرش دوست شدم قبلا و اغفالش کردم بیاد منو بگیره!!! 

۵. این خیلی داغه مال چهار ماه پیش اینطوراست. بعد از کلی صحبت و پیگیری خانواده داماد و معرف و خواجه حافظ شیرازی، مادر پسر یه بیست روزی هی امروز فردا کرد و برای تاخیرشون عذرخواهی کرد بعدش زنگ زد گفت راستش همه‌ی چیزایی که گفتم بهانه‌ بود. پسرم گفته دختره قاضیه تا دعوامون بشه حکم جلبمو می‌گیره و میندازتم زندان.  

مادری که از خنده کبود شده بود و سعی می‌کرد خودشو نگه داره ، پای تلفن فقط می‌گفت عیب نداره اما کاش پسرتون زودتر به این قضیه فکر کرده بود انقدر وقت و انرژی خودش و شما رو تلف نمی‌کرد. من گفتم بهشون بگو حیف بنزین ماشین‌تون که هدر دادید

۶. حالا یه مورد مقابل مورد بالایی بگم، قبل از اینکه بورسیه دانشگاه علوم قضایی بشم به اصرار یکی از دوستام دوست شوهرش که از بچه‌های مهندسی امیر کبیر بود رو برام معرفی کرد. منم اون موقع عشق بچه‌های مهندسی و فنی رو داشتم

بعد اینا ترک بودن. انصافا این دفعه مادر پسره ایرادی نداشت از این زنای سن بالای ترک بود که نمی تونست فارسی حرف بزنه و دخترش براش ترجمه می‌کرد و یک دنیاااااا دوست داشتنی بود. ولی خب حیف پسرش شیش می‌زد. این اومد توی اتاق که مثلا حرف بزنیم یه پنج دقیقه‌ای سر به زیر نشست بعد با لبخند گفت خب نظرتون راجع به مهریه چیه؟ 

من همین طوری نگاهش کردم و‌گفتم فکر نمی‌کنید باید از کلیات شروع کنیم و اگر به پسند نهایی رسیدیم راجع به این چیزا حرف بزنیم؟ پسره با لبخند جکوند گفت کلیات مثلا چی؟ من پسندیدم دیگه! شما نپسندیدی؟ 

خدا وکیلی خیلی خانومی کردم منفجر نشدم از خنده.

پ.ن: حالا اجالتا از این چند مورد حرص بخورید چون  این مثنوی هفتاد من از حوصله‌ی همه‌مون خارجه‍♀️

پ.ن.ن: آقا خداشاهده در نقل قول دیالوگا اصلا اقرار نکردم و در تمام موارد بالا عین حرفا رو نقل قول کردم. باور کنید همین قدر فاجعه بوده... . 

پ.ن.ن۲: نکته ی بعدی اینه که شاید بازم  باورتون نشه ولی معرف این خواستگاران محترم خیلی ازشون مطمئن بودن و حسابی تضمینشون می‌کردن و بعد از شنیدن فجایعی که به بار اومده بود کلی خجالت کشیده بودن و با دسته گل برای عذرخواهی اومده بودن و این حرفا!!!  ولی خب آبی که ریخته دیگه ریخته.

البته اینم بگم همه‌ی خواستگاران ابن‌طوری فاجعه نبودن بعدا میام راجع به خوباشونم می نوسم حالا... . 

نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 24 تير 1399 ساعت: 18:06