خط مقدم

ساخت وبلاگ

گاهی می‌بینم نشسته پای تلویزیون و داره گریه می‌کنه. 

بهش میگم چی دیدی باز مامان گلم؟

اما پرسیدن نداره چون می‌دونم باز تبلیغی، خبری، چیزی راجع به بیمارستان و پرستار و کادر درمانی دیده و فیلش یاد هندوستان کرده...

می‌دونه تکراری شده اما بازم می‌گه:

من می دونم اینا چی می‌گن. من با پوست و گوشت و استخونم تجربه‌ش کردم. همون موقع‌ها که وضعیت اضطراری می‌شد و مجروح جنگی می ‌آوردن. سه تا پرستار بودیم و یه بخش جوون تیکه پاره و شیمیایی که به خاطر کمبود تخت توی راهرو به ردیف خوابونده بودن و زیر پای ما پر از خون می‌شد. خواهرت رو حامله بودم اما دلم نمی اومد مرخصی بگیرم. یه وقتایی... 

می‌نشینم پای خاطراتش. هزار بار گوش می‌کنم اما سیر نمی‌شم. هزار بار اشک می‌ریزم اما سرد نمی‌شم. مثل خود مادری که بعد از بیست سال بازنشسته بودن هنوزم پلاک اعزام به جبهه‌شو نگه داشته. پدری هر وقت این پلاک رو می‌بینه آه می‌کشه و می‌گه: 

نگذاشتم بره. خودخواهی بود اما گفتم نه. بعدش اومد جنازه‌ی منو از بین لاشه‌ی اتوبوس توی جاده‌ی اصفهان به شیراز بیرون کشید و بیست سال پرستار من شد... 

اول شیوع کرونا بود که مادری بلند شد شال و کلاه کرد تا به عنوان نیروی خدمت افتخاری بره بیمارستان. به زور نگهش داشتیم و گفتیم مادر جان شما هنوز آثار شیمیایی مجروحین زمان جنگ توی ریه‌هاته؛ دستتم که می‌لرزه اصلا قبولت نمی‌کنن ؟! بازم نرفت. جسم‌شو نگه داشتیم اما می‌دونم که روحش جای دیگه‌ست. 

 هر بار که تلویزیون راجع به کادر درمانی حرف می‌زنه و چشماش تر می‌شه و می‌گه:

من می‌دونم اینا چی می‌گن...

می‌فهمم روح و ذهنش یه جای دیگه‌ست.

نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 112 تاريخ : سه شنبه 19 فروردين 1399 ساعت: 9:11